در انتظار دیدار با سیدی مهربان
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید «عبدالعلی ناظم پور» 18 دی ماه سال 1340 در جهرم دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم در رشته تجربی گذراند. سپس به سپاه پاسداران پیوست. با آغاز جنگ تحمیلی راهی جبهه شد. او متاهل بود که سرانجام چهارم بهمن سال 1365 در عملیات کربلای 5 منطقه شلمچه به شهادت رسید. پیکر پاکش در گلزار شهدای فردوس جهرم به خاک سپرده شد.
متن خاطره: در انتظار دیدار با سیدی مهربان
خیابانها لبریز از مردم معترضی بود که علیه رژیم شاه به خیابانها میریختند و شعار میدادند. علی هم تا فرصتی پیدا میکرد، به تماشای شور و حال مردم مینشست و همراه برادرش آقا رسول به خیابانها میرفت و شعار میداد علاقه به روحانیت که در ذاتش بود با دیدن عکس سیاه و سفید سیدی پیر و مهربان بیشتر شده بود.
بیدلیل محبت سید به دل پسرک نشسته بود و تمام آرزویش این بود که بداند این سید کیست کجائی است و چه میکند برادرش آقا رسول هر چه از سید میدانست برای علی گفت. اما او دوست داشت از سید بیشتر بداند...
فردا توی مدرسه موقع زنگ تفریح علی به سراغ آقای توتونچی رفت و پرسید آقا اجازه... این آقای خمینی کیه... آقای توتونچی سریع جلو دهان علی را گرفت و گفت: «هيس... یواش هیس...» بعد در حالی که اطراف را میپایید گفت: «اسم آقای خمینی رو از کجا شنیدی پسرم؟ علی که ترسیده بود یواش گفت: «آقا اجازه... برادرم آقا رسول گفت آقای خمینی با شاه دشمن شده...» آقای توتونچی که اطراف را می پایید گفت: درسته، پسرم آقای خمینی سیدی هست که میخواد که مردم از دست ظلم و ستم، شاه آزاد بشن برا همینه که پیام میده به مردم که به خیابونا بریزن و شاه رو سرنگون کنن، علی جون بـرا آقای خمینی خیلی دعا کن خدا دعای تو رو قبول میکنه بعد هم حواست باشه اسمش رو جایی به زبون نیاری ممکنه مامورای شاه بشنون و برات بد بشه...»
از فردا هر وقت که فرصتی پیش میآمد آقای توتونچی بیشتر از آن سید برای علی میگفت و آتش محبت او را تیزتر میکرد به این امید که شاید روزی علی هم جزء سربازان آقای خمینی شود... علی بیشتر از سنش میفهمید و بیشتر از بقیهی دانش آموزان سوال داشت و آقای توتونچی تصمیم گرفت او را به قم بفرستد تا هم زیارت کند و هم خدمت یکی از علما برسد و سوالاتش را بپرسد بعد از امتحانات خرداد ماه، آمد قم.
مزه ی زیارت حضرت معصومه مثل عسل شیرین و دلچسب بود گاهی برای لحظاتی چشمش را میبست و به شیرینی آن فکر میکرد و در همان حال دنبال آن نشانی میگشت... خبر دادند که پسرکی با شما کار دارد آقا اجازه داد و ،علی با سلام علیکی داخل شد.
دست آقا را بوسید و گفت آقای توتونچی او را فرستاده. زمان از دقیقه و ساعت گذشته بود و او یک چند ساعت مهمان آقا بود. بالاخره همراه صدای اذان ظهر بقچهاش را بست. علی از آقا سیر نشده بود و اجازه خواست که باز هم خدمت آقا بیاید و فردا و پس فردا هم آمد بعد از چند روز ماندن در قم حالا او خودش را و دینش را بهتر از گذشته میشناخت تازگیها شاه مملکتش را هم بیشتر از گذشته میشناخت حالا دیگر خوب میدانست که «آیت الله خمینی» چه کسی است چه میگوید و چه میخواهد. حالا می فهمید که خودش کی هست چی هست و چه کاری باید بکند.
منبع: کتاب کاکا علی